داستان کوتاه صداقت

  

روزي پادشاهي سالخورده كه دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود،

تصميم گرفت براي خود جانشيني انتخاب كند.

پادشاه تمام جوانان شهر را جمع كرد و به هر كدام دانه ي گياهي داد و از آنها خواست،

دانه را در يك گلدان بكارند و گياه رشد كرده را در روز معيني نزد او بياورند.

پينك يكي از آن جوان ها بود و تصميم داشت تمام تلاش خود را براي پادشاه شدن بكار گيرد،

 بنابراين با تمام جديت تلاش كرد تا دانه را پرورش دهد ولي موفق نشد.

 به اين فكر افتاد كه دانه را در آب و هواي ديگري پرورش دهد،

 به همين دليل به كوهستان رفت و خاك آنجا را هم آزمايش كرد ولي موفق نشد.

پينك حتي با كشاورزان دهكده هاي اطراف شهر مشورت كرد

 ولي همه اين كارها بيفايده بود و نتوانست گياه را پرورش دهد.

بالاخره روز موعود فرا رسيد. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گياه كوچك خودشان

را در گلدان براي پادشاه آورده بودند.

پادشاه به همه گلدان ها نگاه كرد. وقتي نوبت به پينك رسيد،

پادشاه از او پرسيد: « پس گياه تو كو؟» پينك ماجرا را براي پادشاه تعريف كرد.

در اين هنگام پادشاه دست پينك را بالا برد و او را جانشين خود اعلام كرد.

همه جوانان اعتراض كردند.

پادشاه روي تخت نشست و گفتاين جوان درستكارترين جوان شهر است.

 من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم،

بنابراين هيچ يك از دانه ها نمي بايست رشد مي كردند

پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهي نياز دارند كه با آنها صادق باشد ،

 نه پادشاهي كه براي رسيدن به قدرت و حفظ آن به هر كار خلافي دست بزند

پسرک فقیر (حکایت)

 

       

              شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی، پسرک فقیری در حالیکه پاهای برهنه ‌اش

          را روی برف جا به جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌ رو کمتر آزارش بدهد،

                صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

       در نگاهش چیزی موج می ‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد،

     انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد

        و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه، چند دقیقه بعد،

                      در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد. آقا پسر!

                        پسرک برگشت و به سمت خانم رفت، چشمانش برق می زد

     وقتی آن خانم کفش ‌ها را به ‌او داد، پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

                                        شما خدا هستید؟   

                            نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

                              آهان، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید…

           اين چهارمين چرخ فلک از لحاظ بزرگی در جهان وبزرگترین چرخ فلک در امارات ((مهنازvip girl))