من با خدا غدا خوردم

پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او می دانست

تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید.

به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد

و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد.

چند کوچه آنطرف تر به یک پارک رسید، پیرمردی را دید که در حال دانه دادن به پرنـدگان بود.

پیش او رفت و روی نیمکت نشست. پیرمرد گرسنـه به نظـر می رسید،

پسرک هم احساس گرسنگی می کرد. پس چمدانش را باز کرد و

یک ساندویچ و یک نوشابه به پیرمرد تعارف کرد.

پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند.

آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی کردند،

بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریک شد، پسرک فهمید که باید به خانه بازگردد،

چند قدمی دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت،

پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرک به خانه برگشت،

مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب کجا بودی؟

پسرک در حالی که خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا!

پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب از او پرسید:

چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود،

من امروز در پارک با خدا غذا خوردم!

شمع فرشته

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت.

دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد،

هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.

پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت

دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.

شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی

از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.

هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود.

مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است.

پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید :

دخترم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟ دخترک به پدرش گفت:

باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند

و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم.

پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.

اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.

http://i27.tinypic.com/359b686.jpg